مطالب این بخش جمع آوری شده از مراکز و مؤسسات مختلف پاسخگویی می باشد و بعضا ممکن است با دیدگاه و نظرات این مؤسسه (تحقیقاتی حضرت ولی عصر (عج)) یکسان نباشد.
و طبیعتا مسئولیت پاسخ هایی ارائه شده با مراکز پاسخ دهنده می باشد.

  کد مطلب:19115 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:5

مراد از «معرفت نفس» ي كه نتيجه آن اعتراف به مبدأ و معاد است چيست؟
مراد از معرفت نفس اين نيست كه كسي چنين بينديشد كه من نبودم و موجود شدم, پس آفريدگاري دارم؛ زيرا اين تفكر حصولي كه از راه مفاهيم استنتاج شده, همانند ساير دانشهاي حصولي و ذهني است و ممكن است بعد از معرفت آن, اعتراف به مبدأ و معاد حاصل نشود. چنانكه ممكن است, شناخت مبدأ آفرينش از راه برهان حركت و حدوث و مهمتر از همه, برهان امكان و وجوب, كه يك سلسله شناخت هاي حصولي هستند نه حضوري, فراهم گردد ولي اعتراف به مبدأ و معاد را به همراه نداشته باشد.

استدلال بر توحيد خدا از پديد آمدن نفس, استدلال از راه آيات آفاقي است؛ زيرا نفس گوشه اي از گوشه اي از گوشه هاي آفاق است و لذا اين نوع شناخت و تفكر را نمي توان معرفت ناب نفس ناميد, بلكه استدلال مزبور راهي فكري براي اثبات مبدأ با حد وسط قرار دادن حدوث نفس است.

همانطور كه متفكر, درباره جهان خارج و پديده هاي آن مي انديشد و از راه برهان حدوث, يا از راه برهان حركت, و يا برهان نظم و يا برهان امكان و وجوب پي مي برد كه اين جهان به مبدأ فاعلي نيازمند است, درباره خود هم اگر اين چنين بينديشد كه من چون حادثم يا متحركم يا ممكن الوجود هستم, به محدث يا محرك يا واجب الوجود نيازمند و مرتبط هستم. اين گونه استدلال گرچه نافع است, ولي اين شناخت حصولي است و هرگز معرفت حضوري نخواهد بود و محصول اين نوع استدلال هم خودشناسي ناب نيست, تا معرفت ويژه مبدأ و معاد را به همراه داشته باشد, بلكه ثمره آن, خداشناسي مصطلح از راه جهان شناسي است.

اما اگر نفس خود را با علم حضوري مشاهده كند و چنين بيابد كه ذاتش عين ربط به موجود مستقل است, حتما مربوط اليه او كه خداي سبحان است, به مقدار شهود شخص, مشهودش قرار مي گيرد.

البته نه اينكه با چشم حسي مشهود واقع شود؛ زيرا خداوند را «لا تدركه الأبصار و هو يدرك الأبصار» انعام/103. [چشمها ادراك نمي كند و او چشمها را ادراك مي كند] بلكه با حقايق ايماني و با ديده جان حقيقت را مشاهده مي كند. چنان كه در كلمات نوراني اميرالمؤمنين(ع) آمده است آن حضرت در جواب مردي كه از او سئوال كرد, آيا خدايت را هنگامي عبادت ديده اي؟ فرمود: خدايي را كه نبينم عبادت نمي كنم. آن مرد پرسيد: چگونه او را ديده اي؟ فرمود: «ويلك لا تدركه العيون بمشاهده الأبصار ولكن رأية القلوب بحقائق الإيمان» (توحيد صدوق/19/ح 6.) [يعني خداوند را چشم هاي حسي نمي بيند و ادراك نمي كند ليكن دل ها با حقايق ايمان او را ادراك مي كنند.] اين شناخت فطري, حضوري و شهودي است.

شناخت حضوري, انتقال از يك علم حضوري به علم حضوري ديگر نيست. چون علم حضوري واقعيتي خارجي و شخصي است و واقعيت شخصي نه كاسب است و نه مكتسب. هرگز با شناخت واقعيتي خارجي و شخصي, نمي توان به حقيقت خارجي و واقعيت شخصي ديگر پي برد. علم شهودي نيز وجودي خارجي است و وجود خارجي از غير خود حكايت نمي كند.

معناي اين جمله كه اگر كسي خود را شناخت خداي خود را مي شناسد, اين است كه شناخت نفس كه شهودي خارجي است, بدون شهود خداي سبحان ممكن نيست؛ زيرا يافتن خود به علم حضوري، عين يافتن وجود خود است و وجود خود، عين ربط به خداوند است. پس شهود نفس، عين شهود ربط به پروردگار است و غفلت از خداوند با شهود نفس ممكن نيست. چنانكه شهود خداوند با غفلت از نفس سازگار نيست.

اگر انسان واقعيت خودرا به علم حضوري بيابد, چون واقعيت او هيچ حقيقتي جز تعلق به مبدأ آفرينش و ربط به هستي محض ندارد, هرگز ممكن نيست, حقيقت مرتبط خود را ببيند و خداي خود را كه طرف اين ربط و مستقل اين وجود رابط است, مشاهده نكند؛ زيرا حقيقت انسان نه مستقل است و نه به غير خداي سبحان وابسته است و لذا ممكن نيست انسان با شناخت صحيح خود از معرفت خداوند غافل باشد. البته ربط و فقر براي حقيقت انسان, نسبت به خداوند نظير زوجيت براي اربعه نيست كه لازم ذات باشد؛ بلكه نظير خود اربعه براي اربعه است كه عين ذات اوست.

همان طور كه استقلال و غنا براي واجب تعالي عين ذات واجب است, فقر هم براي ممكن عين ذات اوست و براي همين است كه اگر كسي خود را بشناسد, چون ذاتش وابسته به خداوند است, يقينا هم خدا رابا روح خود مي بيند و هم قيامت را مشاهده مي كند؛ زيرا خودش, هم از طرف آغاز خلقت به مبدأ فاعلي مرتبط است, هم از طرف انجام خلقت به مبدأ غايي وابسته است, هم به «هو الأول» مرتبط است, هم به «هو الاخر». لذا با شناخت خود، هم مبدأ را مي شناسد و هم معاد را كه «هو الأول والاخر» حديد/3.

و اگر خودش را فراموش كرده باشد هم معاد را فراموش مي كند و هم مبدأ را. هم فراموشي مبدأ در اثر فراموشي نفس است و هم فراموشي معاد.

همان طور كه بين معرفت نفس و معرفت مبدأ و معاد تلازم است بين نسيان نفس و نسيان مبدأ و معاد نيز تلازم است. يعني اگر خود را ببيند, ربط خود را با قيامت هم خواهد ديد. چنان كه مبدأ را هم خواهد ديد و اگر حقيقت خود را نبيند، خود راگسيخته از مبدأ و منقطع از قيامت مي پندارد. لذا هم مبدأ خود را انكار مي كند, هم معاد را، به طوري كه منكرانه مي پرسد: اين مرده هاي پوسيده را چه كسي دوباره زنده مي كند؟

اگر كسي خودش را بشناسد, مي داند كه «هَلْ أَتي عَلَي الإِنسان حين مِن الدَّهر لَم يَكُن شَيا مَذكوراً» انسان/1.

برهه اي از مراحل هستي بر انسان گذشت كه چيزي نبود و در مرحله بعدي چيزي شد ولي قابل ذكر نبود, رفته رفته به هستي انساني رسيد و اطوار گوناگوني را پشت سر گذاشت. بنابراين, انسان اگر حقيقت خود را بيابد كه نبود و بود شد, هرگز از شهود مبدأ خود غافل نخواهد بود؛ چنان كه از ياد معاد خوديش غفلت نمي ورزد.

حاصل آن كه، انسان عين ربط به مبدأ و عين ربط به معاد است و لذا كسي كه اين ربط را مي بيند, چگونه ممكن است مبدأ و معاد را انكار كند؟ چگونه ممكن است به ياد خويشتن خويش باشد ولي به ياد معاد و مبدأ خود نباشد؟ آيه سوره «حشر» و آيه سوره «يس» و حديث معرفت نفس در واقع همگي با انسجام و هماهنگي يك حقيقت را تبيين مي كند.

: آية الله جوادي آملي
تفسير موضوعي قرآن ج 12 (فطرت در قرآن)

مطالب این بخش جمع آوری شده از مراکز و مؤسسات مختلف پاسخگویی می باشد و بعضا ممکن است با دیدگاه و نظرات این مؤسسه (تحقیقاتی حضرت ولی عصر (عج)) یکسان نباشد.
و طبیعتا مسئولیت پاسخ هایی ارائه شده با مراکز پاسخ دهنده می باشد.